الهی بمیری - هما میرافشار

الهی بمیری
الهی بمیری

که دیگر بدونم کجایی
بدونم ز عالم جدایی
الهی بمیری
نخنده به چشمت نگاهی
نمونه نگاهت به راهی
نگیری تو جامی ز هر دستی
ننوشی می از دست هر مستی
تا نمونه درون دل دگر هوسی
تا نریزه به پایت سرشک کسی
تا نبینی دگر گریه های مرا
تا ندونه کسی ماجرای مرا
الهی بمیری
این منم که هرگز نمیبرم
از دلم خیال تو را دگر
کی دهم غمت را به عالمی
این منم که دیوونه ی توام
با دلی که رسوای عالمه
خون و تار و پودش پر از غمه
الهی بمیری

 

دارا جهان ندارد - سیمین بهبهانی

دارا جهان ندارد

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره‌ای در، هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گُرزِ گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها، بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است، این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی، شهنامه‌ای سُراید
شاید که شاعر ما، دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی
بی نام تو  وطن نیز، نام و نشان ندارد
*

 

درس تاریخ - سیمین بهبهانی

درس تاریخ
دخترم تاریخ را تکرارکرد
قصّۀ ساسانیان را بازگفت
تا بخاطر بسپرد آن قصّه را
چون به پایان آمد، از آغازگفت
*

بر زبانش همچو طوطی می گذشت
آنچه با او گفته بود استاد او
داستان اردشیربابکان
قصّۀ نوشیروان و داد او
*

قصّه ای از آن شکوه و فرّ وکام
کز فروغش چشم گردون خیره شد
زان جلال ایزدی کز جلوه اش
مهر و مه در چشم دشمن تیره شد
*

تا بدانجا کز گذشت روزگار
داستان خسروان از یاد رفت
تا بدانجا کز نهیب تند باد
خوشه های زرنشان بر باد رفت
*

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست
بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت
تا نبینم در نگاهش یاس را
دیده اش از دیده من می گریخت
*

گفت: دیدی با زبان پاک ما
کینه توزی های آن تازی چه کرد؟
گفتمش: فردوسی پاکیزه رای
دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟
*

گفت: دیدی پتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران را شکست؟
گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل
تاج شد بر تارک ایوان نشست
*

گفت: دیدی دست خصم تیره رای
جلوه را از نامۀ «تنسر» گرفت؟
گفتم: اما دفتر ما زیب و رنگ
از هزاران «تنسر» دیگر گرفت
*

گفت: از پرویز، جز افسانه ای
نیست باقی زان طلایی بوستان
گفتمش: با سعدی شیرین سخن
رو به سوی بوستان بادوستان
*

گفت: از چنگ نکیسا نغمه ای
از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟
گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها
سر دهد در گوش پندارت سروش
*

گفت: دیدی زیر تیغ دشمنان
رونق فرش بهارستان نماند؟
گفتمش: اما ز جامی یاد کن
کز سخن گل در بهارستان فشاند
*

گفت: در بنیان استغنای ما
آتشی فرهنگ سوز انگیختند
گفتم: اما سالها بگذشت وباز
دست در دامان ما آویختند
*

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد
زادگاه گوهرش دریای ماست
در جهان، ماهی اگر تابنده شد
آفتابش بو علی سینای ماست
*

زیستن در خون ما آمیزه بود
نیستی را روح ما هرگز ندید
ققنسی گر سوخت، ازخاکسترش
ققنسی پر شورتر آمد پدید
*

جسم ما کوه است، کوهی استوار
کوه را اندیشه از کولاک نیست
روح ما دریاست،دریایی عظیم
هیچ دریا را ز طوفان باک نیست
*

آن همه سیلاب های خانه کَن
سوی دریا آمد و آرام شد
هر که در سر پخت سودایی زنام
پیش ما نام آوران گمنام شد
*

 

 

  

بایاتی لار - 2

عزیزیم دامی دا وار
دام اوسته دامی دا وار
کیش لیک آیری سؤز دو
بوغ سه ققل هامی دا وار
*
عزیزیم دره بیللم
قیزیل گول دره بیللم
منیم اصلیم باغباندی
باغدا گول دره بیللم
*
عزیزیم داغا گللم
باغچایا باغا گللم
قیش گونو وعده وئرسم
قار یاغا - یاغا گللم
*
عزیزیم باغدا دارا
آش زولفون باغدا دارا
بلبلو گول دن اؤترو
چکیبلر باغدا دارا
*
عزیزیم گولشن اولماز
بیر گولنن گولشن اولماز
دوست دوست دان اینجی سه ده
اینجییر دوشمن اولماز
*
عزیزینم جان مندن
اورک مندن قان مندن
اوخووی آت دایانما
نشان مندن جان مندن
*
عزیزینم یوز یول وار
یوز دره وار یوز یول وار
اؤزو بیلدیگین ائیلر
سن بو فلکه مین یالوار
*

گفتا که می بوسم تو را - سیمین بهبهانی

گفتا که می بوسم تو را

گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می، گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در، آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی، دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران، باری مدارا می کنم 

گفتا که پیوند تو را، با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این، من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود، روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر، امروز و فردا می کنم

مرحوم سنبل بنیادی



دو عکس از مرحوم سنبل بنیادی اولین زن معلم در شهرستان ماکو