. شاعر این شعر کیست؟
در اینترنت و در اینجا نیز اسم شاعر حمید رضا رجائی نوشته شده است. حالمان بد نیست ، غم کم میخوریم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد میشوم
خوب اگر اینست من بد میشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازین با بیکسی خو میکنم
هرچه در دل داشتم رو میکنم
من نمیگویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فریاد باش
...
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم پت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می باید چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
...
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
...
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
راه ورسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون میچکد
خون صد فرهاد مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گوئی از فرهاد دارد ریشه ام
...
عشق از من دور وپایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هردو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس آیا فکر ما را کرد ؟ نه
فکر دست تنگ مارا کرد ؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه مارا دید ؟ نه
...
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما میگریخت
...
چند روزی است که حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفائل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمی که حالم را گرفت
ما زیاران چشم یاری داشتیم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد میشوم
خوب اگر اینست من بد میشوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازین با بیکسی خو میکنم
هرچه در دل داشتم رو میکنم
من نمیگویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فریاد باش
...
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم پت پرست
بت پرستم بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می باید چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
...
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
...
آه در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
راه ورسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون میچکد
خون صد فرهاد مجنون میچکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گوئی از فرهاد دارد ریشه ام
...
عشق از من دور وپایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هردو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس آیا فکر ما را کرد ؟ نه
فکر دست تنگ مارا کرد ؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه مارا دید ؟ نه
...
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما میگریخت
...
چند روزی است که حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفائل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمی که حالم را گرفت
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
**
شعری دیگر از حمیدرضا رجائی
**