کفش هایم کجاست - مهدی فرجی

كفش‌هايم كجاست‌؟ می‌خواهم
بی‌خبر راهی سفر بشوم‌
مدتی بی‌بهار طی بكنم
دو سه پاييز دربدر بشوم‌

خسته‌ام از تو، از خودم‌، از ما
«ما» ضمير بعيدِ زندگی‌ام‌
دو نفر انفجار جمعيت است
پس چه بهتر كه يك نفر بشوم‌

يك نفر در غبار سرگردان‌،
يك نفر مثل برگ در طوفان‌
می‌روم گم شوم برای خودم‌،
كم برای تو درد سر بشوم‌

حرفهای قشنگِ پشت سرم
آرزوهای مادر و پدرم‌
آه خيلی از آن شكسته‌ترم
كه عصای غم پدر بشوم‌

پدرم گفت‌: «دوستت دارم‌،
پس دعا می‌كنم پدر نشوی»
مادرم بيشتر پشيمان كه
از خدا خواست من پسر بشوم‌

داستانی شدم كه پايانش
مثل يك عصر جمعه دلگير است‌
نيستم در حدود حوصله‌ها،
پس چه بهتر كه مختصر بشوم‌

دورها قبر كوچكي دارم
بی‌اتاق و حياط خلوت نيست
گاه‌گاهی سری بزن نگذار
با تو از اين غريبه‌تر بشوم

مهدی فرجی

دلم گرفت - مجید ترکابادی

هم در هوای ابری آبان دلم گرفت
هم در سکوت سردِ زمستان دلم گرفت
هرجا که عاشقی به مراد دلش رسید
هرجا گرفت نم نمِ باران...دلم گرفت
با خنده گفتمش: به سلامت...سفر بخیر...
وقتی که رفت، از تو چه پنهان...دلم گرفت
بیرون زدم ز خانه که حالم عوض شود
از بس شلوغ بود خیابان دلم گرفت
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنت
مانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت

*
مجید ترکابادی

شعری زیبا از مرتضی خدایگان

من درختی کلاغ بر دوشم، خبرم درد می کند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است، تبرم درد می کند بدجور
من کی ام جز نقابی از ابهام؟، درد بحران هویت دارم
یک اشاره بدون انگشتم، اثرم درد می کند بدجور
جنگجویی نشسته بر خاکم، در قماری که هردو می بازیم
پسرم روی دستم افتاده، سپرم درد می کند بدجور
مثل قابیل بی قبیله شدم، بوی گندم گرفته دنیا را
بس که حوّا هوایی اش کرده، پدرم درد می کند بدجور
هرچه کوه بزرگ می بینی، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز، کمرم درد می کند بدجور
تو فقط صبر می کنی تجویز، من فقط صبر می کنم یکریز
بس که دندان گذاشتم رویش، جگرم درد می کند بدجور
ستری کن مرا در آغوشت، با دو نخ شعر و یک هوا باران
مرغ عشقی بدون همزادم، که پرم درد می کند بدجور
برسان قرص بوسه اورژانسی، قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئه ای ز لب هایت، که سرم درد می کند بدجور

*
شاعر: مرتضی خدایگان