به دلهائی که از رفتن یار خونابه دارند

اشک از رخ مـن پـاک مکـن همسفر من
بـا رفتـن او سـوخت دل و هـم جگـر من

عمـری به سـرم ریخته ام خاک درش را
او رفتـه ازاین درچـه بـریـزم بـه سـر من

از هجـر چـه نـالـم کـه شکستـه کمـرم را
از عشـق چـه گـویـم کـه درآمـد پـدر من

مـن سیــزده عیـد نکــردم بـه در امـروز
میهمـا نـی مـن آمـده عشقـت ،بــه در من

افسـون نگـاهـت شــده بـودم بـه جـوانـی
در پیــری ام امـروز شکستـی کمـر مـن

چـون مـرغ گـرفتارشبی ازکف من رفت
در کنـج قفـس ایـن دل خامـوش تـر من

گـویند که گـم گشتـه ی یک عشق سیاهم
از گـوشـه ی میخانـه کـه پـرسد خبر من

شب تـا بـه سحـرگـریه نمودم زغم عشق
یک شـب بـه ســر بـام نیـامـد قمـر من

ازعشـق تـوبگـذشتـم و دیگـر ننهـم پـای
بگــذارکـه من باشـم و خـونین جگر من

یاران همـه رفتنـد از ایـن خانـه ی ویران
دیگــر چـه کسـی مـانده خدا را به بر من

خوش نامی عمرم به دوجامی زکفم رفت
خـوش باش که آتش زده ای بال و پر من

این عشق جگرسوز به مـن دردسری بود
ایـن بـاده مگــر چـاره کنـد دردسـر من

یک بـار ره زاهـد خـود پیشــه نمـودم
صـد تـوبـه نمـودم ، کـه نیفتـد گـذر مـن

" رافغ " چه کنم یاد رخش همسفری بود
در کنـج دل یـخ زده و ، پــر شــرر من

غفار حسین نژاد " رافغ "