دوبیتی
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دلِ نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری
تا به هجر اندر بپیچی و بدانی قدر من
*
اشعار ناب
وبلاک یازدهم
دوبیتی - رابعه بلخی
خوزستان
ترانه سرا: حسین مصفا
خواننده: محسن چاوشی
تنهای تنهای تنهایی
مظلومِ مظلومِ مظلومی
بی یارِ بی یارِ بی یاری
خوزستان، خوزستان، خوزستان
*
بی دردا خوابیدن خوابیدن
نامردا خوابیدن خوابیدن
اما تو بیدارِ بیداری
خوزستان، خوزستان، خوزستان
*
ای مردم، ای مردم، ای مردم
بارون کو، بارون کو، بارون کو
ای بارون، ای بارون، ای بارون
کارون کو، کارون کو، کارون کو
*
از خاکت از نفتت از خونت
شب دستش، رنگینه، رنگینه
ای قاضی، ای قاضی، ای قاضی
شب جرمش سنگینه، سنگینه
*
بمب بارون، بمب بارون، بمب بارون
طیاره، طیاره، طیاره
نارنجک، نارنجک، نارنجک
خمپاره، خمپاره، خمپاره
*
این ظلمه وقتی که زالوها
تو جیب این مردم میلولن
وقتی که خیلی از این مردم
بی پولّ بی پولّ بی پولن
*
ای قاضی این مردم چی میگن
آبادی، آبادی، آبادی
ای قاضی این مردم چی میخوان
آزادی، آزادی، آزادی
*
جان آرا، جان آرا، جان آرا
خوزستان تنهای تنها شد
خوزستان از اشک این مردم
دریا شد، دریا شد، دریا شد
*
من باید می رفتم
ترانه سرا: امید روزبه
خواننده: محسن چاوشی
اونکه دیوونم کرد، لایق جنون نبود
همه چی دروغ بود، همه چی نقاب بود
بخت خوش خیال من، خوابِ خوابِ خواب بود
من باید میرفتم، با قطاری که برام
آخرین گلوله ی، آخرین خشاب بود
من باید میرفتم زود زودِ زودِ زود
یکی تو خاطره ها، ضعف برداشته بود
نمیدونم قلبم، واسه چی ول کن نیست
من تمومش کردم، زندگی ول کن نیست
با همین حال خراب، با دل وامونده
از همه بریده و از همه جا مونده
من باید میرفتم با قطاری که برام
آخرین گلوله ی آخرین خشاب بود
من باید میرفتم زود زود زود زود
یکی تو خاطره ها ضعف برداشته بود
*
چنگیز
خواننده: محسن چاوشی
چه کردی با خودت چاوشخون خاک بی زائر
چه کردی با خودت بغض خیابونای بی عابر
مؤذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه
چه کردی با خودت آوازه خون شهر بی شاعر
*
چه دردی میکشه عاشق فقط پاییز میدونه
خراسون از چه می ناله فقط چنگیز میدونه
عذاب هرزه رویی رو گل جالیز میدونه
مؤذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه
*
منو بعد تو بادای پریشون خون بغل کردن
گل طوفان شدم موج منو اوج غزل کردن
وجودم آش و لاشِ انفجارای دمادم شد
پس از تو روی من بمبای خنثی هم عمل کردن
*
نگاه کن من همون کوهم که روزی پرپرم کردی
دل آتش زبونم کو چرا خاکسترم کردی
نگاه کن این همون کوهه که آخر پرپرش کردی
چرا خاکسترش کردی چرا خاکسترش کردی
*
گمونم واژه ها مغز منو میدون مین کردن
نگو تو جمجمم افراد استالین کمین کردن
حلالم کن تو ای پای جنون سر به دار من
که دیدار تو ممکن نیست حتی بر مزار من
*
جنگ زده
ترانه سرا: پدرام پاریزی
خواننده: محسن چاوشی
دلت تهرون، چشات شیراز
لبت ساوه، هوات بندر
بَمَم هرشب، تنم تبریز
سرم ساری، چشام قمصر
*
دلم دلتنگ تنگستان
رو دوشم درد خوزستان
غرورم ایل قشقایی
تو رگ هام خون کردستان
*
تو خونه ام جنگ تحمیلی
تو خونه ات ملک اجدادی
خرابم مثل خرمشهر
ولی تو خرم آبادی
*
تموم کودکی هامو
بهم دنیا بدهکاره
تو با لالایی خوابت بُرد
منم با موج خمپاره
*
دیگه خسته ام از این شهر و از این دنیای
وامونده
می خوام برگردم اونجایی که انگشتام جا
مونده
دلم بعد از تو با هر چی که ترکش داشت
جنگیده
دیگه بعد از تو به هر کی که ترکش کرد
خندیده
*
رو دستم داغ سوسنگرد
تو قلبم عشق خونین شهر
خیالم رکس آبادان
اسیرم باز تو این شهر
*
موهات قشلاق دستامه
برام بن بسته هر کوچه
مث تالار آیینه
به هر سمتی برم پوچه
*
دیگه خسته ام از این شهر و از این دنیای
وامونده
می خوام برگردم اونجایی که انگشتام
جامونده
دلم بعد از تو با هر چی که ترکش داشت
جنگیده
دیگه بعد از تو به هر کی که ترکش کرد
خندیده
چرا چرا - مولانا
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کرده ای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای توست، کارگه وفای توست
هر نفسی همی زنی، زخم سنان چرا چرا
گوهر تو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان و جهان همی بری، جان جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری، ز آب حیات خوشتری
ز آتش عشق تو منم، خشک دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بی نشان بود
در دل من ز بهر تو، نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل، زابر و گمان چرا چرا
*
نماز شام غریبان - حافظ
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه، قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد؟
که باز با صنمی طفل عشق می ورزم
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دم سازم
هوای منزل یار، آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت موی به موی
شکایت از که کنم خانگی است غمّازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم
« حافظ »
کسری ودهقان - ملک الشعرای بهار
کسری و دهقان
شاه نوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه ای
که در آن بود مردم بسیار
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانۀ جوز بر زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می زنی چندین؟
پای های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
گفت نوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدره ای زر به مرد دهقان داد
*
گفت دهقان مرا کنون سخنی ست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوز بن در عمر
برنچیدست زودتر از من
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زین دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرۀ دیگر
*
کشور آباد می شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رئیس
ملک ویران شود ز جور ملوک
*
مست و هوشیار - پروین اعتصامی
مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت: می باید تو را تا منزل قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانۀ خمّار نیست
گفت: تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی زان سسب بی خود شدی
گفت: ای بیهموده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
*
دمی با مولانا
با دل گفتم
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذّت عشق را ببینی
گرآب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد پر لطافت
پُر باد شده چو ساتگینی
چون آب تو جانِ نقش هایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس که آن ندارد
می پندارد که تو همینی
ای آن که تو جانِ آسمانی
هرچند به صورت از زمینی
ای لعل تو از کدام کانی
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دَم چو تیغ پُر ز کینی
شمسِ تبریز صورتت خوش
وندر معنی چه خوش معینی
*