مست و هوشیار - پروین اعتصامی

مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت: می باید تو را تا منزل قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانۀ خمّار نیست
گفت: تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست  جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی زان سسب بی خود شدی
گفت: ای بیهموده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
*

دمی با مولانا

 با دل گفتم
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذّت عشق را ببینی
گرآب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد پر لطافت
پُر باد شده چو ساتگینی
چون آب تو جانِ نقش هایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس که آن ندارد
می پندارد که تو همینی
ای آن که تو جانِ آسمانی
هرچند به صورت از زمینی
ای لعل تو از کدام کانی
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دَم چو تیغ پُر ز کینی
شمسِ تبریز صورتت خوش
وندر معنی چه خوش معینی
*

رباعی : حکیم عمرخیّام نیشابوری

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر گذشته و نامده بیداد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

پشیمون

پشیمون
شاعر: لیلا کسری ( هدیه )

اگه باز به تو بد کرد دلم این دل سرگشته حیرون 
ببخشش که پشیمون پشیمونه٬ پشیمون  
اگه این دل غافل، واسه یار دیگه خون شد و گریون 
ببخشش که پشیمون پشیمونه٬ پشیمون  
*
نسوزون دل دیوونه مو٬ حیفه 
به آتیش نکشون خونه مو٬ حیفه 
یه قلب بیوفا، دل من نمیتونه باشه 
دل از تو جدا، دل من نمی تونه باشه 
همه مردم شهر میدونن واسم خدایی 
دل من به خدا بی خدا نمی تونه باشه 
نسوزون دل دیوونه مو٬حیفه 
به آتیش نکشون خونه مو٬حیفه  
پر از داغ غم لاله صحراییه قلبم 
اسیر تب عشق و غم رسواییه قلبم 
چرا قدر تو و خونه عشقو ندونستم؟ 
حالا تنهای تنهام، پُرِ تنهاییه قلبم 
نسوزون دل دیوونه مو٬ حیفه 
به آتیش نکشون خونه مو٬ حیفه
 
*

پشیمانم

پشیمانم
شاعر: بیژن ترقّی

گر با دل مهربان تو من بی وفا شده ام، پشیمانم
اگر غیر تو در جهان به کسی آشنا شده ام، پشیمانم
امیدم تویی، نا امیدم مکن، جز تو یاری نکنم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذارم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
*

چرا پشت پا بر جهان نزنم
به دست خود آتش به جان نزنم
بگو با همه بی پناهی خود
چرا شعله بر آشیان نزنم
*
عهدی که چشم مست تو بستم
دیوانگی کردم آن را شکستم
خدا داند، خدا داند
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
*
می میرم از این پریشانی
دردا که هرگز نمی دانی
با من چه کرد این پشیمانی
حال با خدای خود گفتگو دارم
عشق گذشته را آرزو دارم
خدا داند، خدا داند
امید دل ناامیدم تویی، جز تو یاری ندارم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذلرم
*
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی آشنا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
*


جامی - شعری از کتابهای درسی ما

نورالدّین عبدالرّحمن بن احمد بن محمّد جامی(متولد تربت جام – درگذشته در هرات) ملقّب به خاتم الشعرا    

خارکَش پیری با دلق درشت

پشته خار همی بُرد به پشت

لنگ لگان قدمی برمی داشت

هر قدم دانۀ شکری می کاشت

کای فرازندۀ این چرخ بلند

وی نوازندۀ دلهای نژند

کنم از جِیب نظر تا دامن

چه عزیزی که نکردی با من

درِ دولت به رُخَم بگشادی

تاجِ عزّت به سرم بنهادی

حدِّ من نیست ثنایت گفتن

گوهرِ شُکرِ عطایت سُفتن

نوجوانی به جوانی مغرور

رخشِ پندار همی راند ز دور

آمد آن شکرگزاریش به گوش

گفت:« کای پیرِ خِرِف گشته خموش

خار بر پشت زنی زینسان گام

دولتت چیست عزیزیت کدام

عمر در خارکشی باخته ای

عزّت از خواری نشناخته ای؟»

پیر گفتا:« که چه عزت زین به

که نیم بر در تو بالین نه

کای فلان چاشت بده یا شامم

نان و آبی که خورم و آشامم

شکر گویم که مرا خوار نساخت

به خَسی چون تو گرفتار نساخت

به رهِ حِرص شتابنده نکرد

بر در شاه و گدا بنده نکرد

داد با این همه افتادگیم

عزِّ آزادی و آزادگیم»

هذیان یک مسلول - کارو درداریان

 هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و فراز کوهساران 
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
ساز نه، دردی، فغانی، ناله ای،‌ اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم! فرزند مسلول تو… مادر، باز کن در
باز کن در باز کن … تا بینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم
تارغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد،‌ در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم
هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
زآستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم، پشت خمیده، گونه های گود، زیبم
ناله ی محزون حبیبم، لخته های خون طبیبم
کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
ناله شد،‌ افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم
گر چه شیرِ توست، مادر… بی گناهم، کن حلالم
آسمان! ای آسمان… مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر، چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم، مادر؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها، تک سرفه ها! قلبم تبه شد، مرد، مردم
بس کنین آخر، خدارا! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته… روز رفته، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش، می خواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات…ای آرزوهای جوانی !
اشکها! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها… افسانه ها… ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر… امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تارِ دل،‌ تارِ دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تا لباس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن،‌ فرزند خود را، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار،‌ خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان،‌ خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم، فرزند مسلول تو، مادر،‌ باز کن در
باز کن، ازپا فتادم… آخ… مادر
م...ا...د...ر

 

فعل مجهول - سیمین بهبهانی

 فعل مجهول

« بچّه ها صبحتان به خیر، سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟ می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است»
*
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
*
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم
*
« ژاله از درس من چه فهمیدی؟»
پاسخ من سکوت بود و سکوت
« دِ جوابم بده، کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟»
*
خندۀ دختران و غرّشِ من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران
*
خشمگین، انتقامجو گفتم:
« بچّه ها گوش ژاله سنگین است»
دختری طعنه زد که:« نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است»
*
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پی گیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیدۀ من
ژاله آرام بود و سرد و خموش
*
رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیرۀ او
موج زد در دو چشم بی گنهش
رازی از رئزگار تیرۀ او
*
آنچه از آن نگاه می خواندم
قصّۀ غصّه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدائی که سخت لرزان بود:
*
« فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
*
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
*
در غم آن دو تن، دو دیدۀ من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود»
*
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و نالۀ او
خسته می شد به قطره های سرشک
چهرۀ همچو برگِ لالۀ او
*
نالۀ من به ناله اش آمیخت
که« غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز قصّۀ غم توست
تو بگو، من چرا سخن گفتم؟
*
فعل مجهول، فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بُوَد که در او
مادری بی پناه می سوزد»
*

گوهر نُه صدف ( شاه مردان علی ) - هما میرافشار

 گوهر نه صدف

شـاه مـردان علی نور یزدان علی
جــان جــانان علی یا علی

تاج هفت آسمان بـر زمین و زمان
حکم وفرمان علی یا علی

گوهر نه صدف گشـتـه طالع تو را
از گـریـبـــان علی یا علی

حـیمـه سرمدی تا ابد مسـت تو
ای پرسـتـان علی یا علی

ای شفیع همه رو سیاهان علی
ای پــنــاه دل بـی پـنـاهـان علی
روح قـــرآن علی یا علی

مانده کشتی به گل ای تو سکان علی
نیستان راه رسان تا به هستان علی
تا به سامـان علی یا علی

شـاه مـردان علی نور یزدان علی
جــان جــانان علی یا علی

تاج هفت آسمان بـر زمین و زمان
حکم وفرمان علی یا علی

از طـلـب تا فنـا تـا بـه مـلـک بـقـا
نـور ایـمـان علی یا علی
نای بشکـسته را فرصـت گفتـگو
در نیستـان علی یا علی

یاور بی کـسان یار گمـگشـتـگان
در بـیــابـان علی یا علی

شد لبالب ز خون چون شفق سینه ام
ای تو درمان علی یا علی

ای شفیع همه رو سیاهان علی
ای پــنــاه دل بـی پـنـاهـان علی
روح قـــرآن علی یا علی

مانده کشتی به گل ای تو سکان علی
نیستان راه رسان تا به هستان علی
تا به سامـان علی یا علی

شـاه مـردان علی نور یزدان علی
جــان جــانان علی یا علی

تاج هفت آسمان بـر زمین و زمان
حکم وفرمان علی یا علی

شـاه مـردان علی نور یزدان علی
جــان جــانان علی یا علی

تاج هفت آسمان بـر زمین و زمان

حکم وفرمان علی یا علی
*

مُردنم را ببین و بعد برو - هما میرافشار

 مردنم را ببین و بعد برو

من كیم ؟ آن شكسته ، رفته ز یاد
تك درختی كه برگ و بارش نیست
پای در گل ، اسیر طوفانها
آن خزانی که نوبهارش نیست

*
ورقی پاره از كتاب زمان
قصه ای ناتمام و تلخ آغاز
اشک سردی چكیده بر سر خاك
نغمه هایی شكسته دردل ساز
*
تو كه بودی ؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از كجا آمدی ؟ كه چشم تو شد
در شب قلب من ، طلیعه ی روز
*
در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شكوفه ، من پاییز
*
راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری كه گل در آن روید ؟
یا زشبهای تیره ، آخر ماه
دلی افسرده ، روشنی جوید ؟
*
تو كه بودی ؟ كه شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
كاسه خشك چشمهایم باز
تازه شد ، رشگ چشمه ساران شد
*
سبز گشتم ، زنو جوانه زدم  
با تو گل كردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم ، پر ز اتنظار شدم
*
وای بر من ، چرا ندانستم
بوفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده میبینم
در كفم غیر نیش خاری نیست
*
راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه كه بود
من بجا مانده یكه و تنها  
میگریزم دگر ز بود و نبود
*
بی من آری تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چكنم رسم عاشقی اینست
چشم من كور ، عاشقت بودم
*
بعد از این میگریزم از هستی
بجهان نیز دل نمیبندم  
ای همه شادمانیم از تو
بی تو هر گز دگر نمیخندم
*
آه اینك تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن كنار خانه بمان
تا ببینی چگونه میمیرم
لحظه ای هم باین بهانه بمان
*
صبر كن ، صبر كن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ایكه زهر تو سوخت جانم را  
مردنم را ببین و بعد برو
*