ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کرده ای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای توست، کارگه وفای توست
هر نفسی همی زنی، زخم سنان چرا چرا
گوهر تو به گوهری، برد سبق ز مشتری
جان و جهان همی بری، جان جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری، ز آب حیات خوشتری
ز آتش عشق تو منم، خشک دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود، مهر تو بی نشان بود
در دل من ز بهر تو، نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم، دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل، وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل، زابر و گمان چرا چرا
*
چرا چرا - مولانا
نماز شام غریبان - حافظ
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه، قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد؟
که باز با صنمی طفل عشق می ورزم
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دم سازم
هوای منزل یار، آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت موی به موی
شکایت از که کنم خانگی است غمّازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم
« حافظ »
کسری ودهقان - ملک الشعرای بهار
کسری و دهقان
شاه نوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه ای
که در آن بود مردم بسیار
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانۀ جوز بر زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می زنی چندین؟
پای های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
گفت نوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدره ای زر به مرد دهقان داد
*
گفت دهقان مرا کنون سخنی ست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوز بن در عمر
برنچیدست زودتر از من
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زین دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرۀ دیگر
*
کشور آباد می شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رئیس
ملک ویران شود ز جور ملوک
*
مست و هوشیار - پروین اعتصامی
مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت: جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت: می باید تو را تا منزل قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانۀ خمّار نیست
گفت: تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی زان سسب بی خود شدی
گفت: ای بیهموده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
*
دمی با مولانا
با دل گفتم
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذّت عشق را ببینی
گرآب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد پر لطافت
پُر باد شده چو ساتگینی
چون آب تو جانِ نقش هایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس که آن ندارد
می پندارد که تو همینی
ای آن که تو جانِ آسمانی
هرچند به صورت از زمینی
ای لعل تو از کدام کانی
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دَم چو تیغ پُر ز کینی
شمسِ تبریز صورتت خوش
وندر معنی چه خوش معینی
*
رباعی : حکیم عمرخیّام نیشابوری
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر گذشته و نامده بیداد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن