نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه، قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد؟
که باز با صنمی طفل عشق می ورزم
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دم سازم
هوای منزل یار، آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت موی به موی
شکایت از که کنم خانگی است غمّازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم
« حافظ »
نماز شام غریبان - حافظ
کسری ودهقان - ملک الشعرای بهار
کسری و دهقان
شاه نوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه ای
که در آن بود مردم بسیار
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانۀ جوز بر زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می زنی چندین؟
پای های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
گفت نوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدره ای زر به مرد دهقان داد
*
گفت دهقان مرا کنون سخنی ست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوز بن در عمر
برنچیدست زودتر از من
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زین دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرۀ دیگر
*
کشور آباد می شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رئیس
ملک ویران شود ز جور ملوک
*