با دل گفتم
با دل گفتم چرا چنینی
تا چند به عشق همنشینی
دل گفت چرا تو هم نیایی
تا لذّت عشق را ببینی
گرآب حیات را بدانی
جز آتش عشق کی گزینی
ای گشته چو باد پر لطافت
پُر باد شده چو ساتگینی
چون آب تو جانِ نقش هایی
چون آینه حسن را امینی
هر جان خسیس که آن ندارد
می پندارد که تو همینی
ای آن که تو جانِ آسمانی
هرچند به صورت از زمینی
ای لعل تو از کدام کانی
در حلقه درآ که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دَم چو تیغ پُر ز کینی
شمسِ تبریز صورتت خوش
وندر معنی چه خوش معینی
*
دمی با مولانا
رباعی : حکیم عمرخیّام نیشابوری
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر گذشته و نامده بیداد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
اشتراک در:
پستها (Atom)